داستان دوم – یکی بود یکی نبود
گفتیم هر کسی و چیزی داستانی داره اول داستان خودم رو براتون تعریف میکنم
همه ی ما داستان خودمون رو داریم، این داستان فصل های مختلفی داره، از داستان تولدمون، اشکها و لبخندهای خودمون و پدر و مادرمون بگیر بیا جلو تا رفتن مدرسه و دانشگاه، شغل و ازدواج و …. حتی داستان مرگ !
من محسن سبزیکار هستم متولد اسفند 1360، مثل همه ی متولدین اون سالها، هر جا می رفتیم شلوغ بود، نمیدونم مامانم می خواست بره بیمارستان برای به دنیا اومدن من شلوغ بوده یا نه ولی خودم یادمه وقتی مدرسه میرفتم کلاسها مثل الان نبود
سی چهل تا بچه رو میریختن تو یه کلاس رو نیمکتها سه نفره و چهار نفره مینشستیم، مدارس دو شیفته بود تازه بعضی جاها میگن سه شیفته بوده، موقع کنکور هم که نگو، با بچه های همسن خودمون که باید رقابت میکردیم که هیچ، با خواهر و برادرهای بزرگترمون که سالهای قبل پشت کنکور مونده بودن هم باید رقابت میکردیم ! این داستان و وضعیت موقع پیدا کردن کار و همسر هم خود به خود تکرار میشد !
فکر کنم پیر هم که بشیم برای تو پارک رفتن هم باید صبح زود پاشیم تا بتونیم یه صندلی برای نشستن پیدا کنیم و امیدوار باشیم تا ظهر نوبت میز شطرنج به ما هم برسه یا مثلا برای اینکه تو خانه سالمندان راهمون بدن باید گزینش بشیم.
بهشت زهرا که تا اون موقع پر شده امیدوارم مسئولین حداقل برای مردن ما یه فکری بکنن که حداقل یه جایی واسه خواب ابدی داشته باشیم.
به هر حال این شلوغ بودن همیشه با ما هست ما هم بهش عادت کردیم و یاد گرفتیم به قول معروف ” گلیم خودمون رو از آب بکشیم بیرون “.
درسته شلوغ بود ولی من هم مثل بقیه.
دبستان اوضاع خوب بود و همیشه جزو شاگرد ممتازای مدرسه بودم، راهنمایی و دبیرستان تونستم برم سمپاد درس بخونم، اونجا همه واسه خودشون ادعا داشتن و من دیگه یه شاگرد عادی بودم تو نیمه خالی لیوان، تازه فهمیدم که مدرسه دبستانم خوب نبوده که من توش شاگرد ممتاز بودم و اگه بخوام تو جامعه جزو نیمه پر لیوان باشم باید خیلی تلاش بکنم.
درس خوندم و رفتم دانشگاه، همون دانشگاهی که دوست داشتم، دانشگاه تهران ولی خب نه اون رشته ای که میخواستم ، مهندسی کشاورزی قبول شده بودم.
دانشگاه تهران به اندازه کافی برای هر تازه واردی جذابه چه برسه اگه پا توی پردیس کشاورزی بگذاری، اینو فقط کسایی متوجه میشن که توی اینجا درس خونده باشن یا حداقل یه بار گذرشون افتاده باشه اونجا. ساختمانها انقدر از هم فاصله داشتند و بینشون انقدر درخت بود که از یه نقطه نمی تونستیم دو سه تا ساختمون بیشتر ببینیم. استادامون میگن اینجا جوری طراحی شده که وقتی از اینجا فارق التحصیل شدی هرجا بجز باغ و مزرعه بری دلت بگیره و برگردی به کاری که واسش آموزش دیدی. راست میگفتند یکی دوسال اول بعد از فارغ التحصیلی حال من یکی که کوک نبود ولی حریف جبر روزگار هم نشدیم.
اولش فقط دانشگاه برام جذاب بود ولی خب بعدش از رشته هم خوشم اومد ، هر چی باشه منم اسمم سبزیکار بود و یه ربطی به هم داشتیم ، درسم که تموم شد رفتم سراغ کار ، تو رشته ی خودمون. چهل نفر با معرفی سازمان جهاد کشاورزی دور هم جمع شدیم. با شور و نشاط زیادی یه تعاونی زدیم و استارت کار رو زدیم، قرار بود یه زمین به ما از منابع طبیعی معرفی بشه و ما با وامی که روش میگیریم یه شهرک گلخانه ای مدرن بزنیم و قسط هاش رو خودمون بدیم. کار خوب و سریع شروع شد ولی به قول معروف ” که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها” از شانس ما این کار مصادف شد با انتقال قدرت از خاتمی به احمدی نژاد و احتمالا حدس میزنید چه اتفاقی افتاد …
دیگه کارها سریع پیش نمیرفت و هر چیزی توی سازمان های دولتی پیگیری های طولانی میخواست، من هم مثل خیلی از هم نسل هام وقتی گیر میکردیم راه فرار رو تو ادامه تحصیل میدیدیم و رفتم کارشناسی ارشد بگیرم، به این کار فقط به چشم یه دوره گذار نگاه میکردم، با خودم گفتم هم کارای گلخانه رو پیش میبرم هم با مدرکی که میگیرم امتیاز تعاونی و خودم بالاتر میره. خیلی وقت برای خوندن نداشتم دانشگاه علوم و تحقیقات قبول شدم.
درسم تموم شد ولی خب کار گلخانه پیشرفتی نکرده بود هیچ بدتر هم شده بود. زمین معرفی شده انقدر مشکل داشت که هرچی بیشتر تلاش میکردیم بیشتر مایوس می شدیم.
قضیه سمپاد و نیمه خالی که یادتونه اینجا برعکس شده بود. چون از دانشگاه تهران رفته بودم دانشگاه آزاد بچه درسخون حساب می شدم و شاگرد اول، ادامه تحصیل با این شرایط راحت بود. خواستم بازم سنت حسنه ادامه تحصیل رو دنبال کنم که خورد به انتخابات 88 و ماجراهایی که همه می دونیم، منم که کمی به سیاست علاقه داشتم و اولین رایی که دادم به خاتمی بوده تحمل فضا برام سخت بود. دیگه هیچ میلی برای ادامه این کار رو نداشتم، توی این فکر بودم که مثل خیلی از دوستام برای خارج رفتن تلاش و اقدام بکنم یا یه کاری همین جا برای خودم دست و پا کنم و تو رشته ی خودم فعالیت بکنم !
رفته بودیم مراسم ختم پسر دایی مادرم، خدا رحمتش کنه، تومور مغزی گرفته بود سنی نداشت، خیلی آدم متواضع و پر تلاشی بود. بعد از مراسم محمد دایی صدا کرد منو گفت محسن بیا